در انتظار ذوالبر
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند





پيوندهای روزانه
طراح قالب

شخصى ، به حضور يكى از بزرگانِ دين آمد و گفت : ((اى بزرگوار! مرا راهنمائى كرده و موعظه كن .)) آن عالم فرمود: ((اى عزيز! اگر در جاى خلوتى ، قصدِ معصيت نمائى و به گناه مبادرت ورزى و گمان كنى كه ، خداوند ترا مى بيند و مراقب اعمال توست ، به امر خيلى مهم و بزرگ جرئت كرده و در حضور مقام با عظمتى ، حرمت شكسته اى و اگر فكر كنى كه خدا تو را نمى بيند؛ به سخن خداوند متعال ، كافر شده اى كه مى فرمايد: (اِنَّ اللّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقيباً):(1)(خداوند، مراقب اعمال شماست ).(2)

1- نساء / 1

2- جلوه هائى از نور قرآن در قصه ها و مناظره ها و نكته ها


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ چهار شنبه 20 شهريور 1392 ] [ 15:17 ] [ یاران ذوالبر ]

شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: ((مدت آن را قرار دهم تا هنگامى كه محصول كشاورزى تو بدست آيد.))
او گفت : نه به خدا، كشاورزى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار بدهم تا سودى از تجارت بدست آورى .
او گفت : نه به خدا، تجارتى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار دهم تا (مثلا) بافته خود را بفروشى .
او گفت : نه به خدا بافندگى ندارم .
امام صادق (ع ) فرمود: بنابراين تو از كسانى كه خداوند براى او حقى بر اموال ما قرار داده است (تو نيازمندى و كار و كاسبى ندارى و بنابراين بايد به تو كمك بلاعوض كرد.)
آنگاه امام صادق (ع ) كيسه اى را كه در آن درهم بود طلبيد، و دست در ميان آن نمود و يك كف دست ، درهم از ميان آن بيرون آورد و به او داد و به او چنين سفارش كرد:
اتّق الله و لاتسرف و لا تقتر و لكن بين ذلك قواما.
:((از خدا بترس و پرهيزگار باش ، و در مصرف مال ، نه اسراف كن و نه بر خود تنگ بگير، بلكه حد عادلانه و متوسط را رعايت كن .))

منبع: داستان دوستان ج 4 ح 33


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ سه شنبه 5 شهريور 1392 ] [ 13:46 ] [ یاران ذوالبر ]

سدير صيرفى يكى از شاگردان امام صادق (ع ) مى گويد: به محضر امام صادق (ع ) رفتم و گفتم : ((به خدا خانه نشينى براى شما روا نيست )).
فرمود: چرا اى سدير!
گفتم : به خاطر ياران و دوستان بسيارى كه داراى ، سوگند به خدا اگر اميرمؤمنان على (ع ) آن همه يار و ياور داشت نمى گذاشت طايفه تيم وعدى (دودمان عمر و ابوبكر) به مقام او طمع كنند و حق او را بگيرند.
فرمود: اى سدير به نظر تو من چه اندازه يار و ياور دارم ؟
گفتم : صد هزار!، فرمود: صد هزار؟! گفتم : بلكه دويست هزار، فرمود: دويست هزار؟!
گفتم بلكه نصف دنيا، حضرت پس از اندكى سكوت ، به من فرمود: اگر مايل باشى و برايت سخت نباشد همراه من به ((ينبع )) (مزرعه اى در نزديك مدينه ) برويم .
گفتم : آماده ام .
امام دستور فرمود: الاغ و استرى را زين كردند، من سبقت گرفتم و برالاغ سوار شدم ، تا احترام كرده باشم و آن حضرت سوار بر استر گردد.
فرمود: اگر بخواهى الاغ را در اختيار من بگذار؟
گفتم : استر براى شما مناسبتر و زيباتر است .
فرمود: الاغ براى من راهوارتر است .
من از الاغ پياده شدم و بر استر سوار شدم و آن حضرت بر الاغ سوار شد و با هم حركت كرديم تا وقت نماز رسيد، فرمود: پياده شويم تا نماز بخوانيم ، سپس فرمود: اينجا زمين شورزار است و نماز در اينجا روا نيست (و مكروه است ) از آنجا رفتيم و به زمين خاك سرخى رسيديم ، و آماده نماز شديم ، در آنجا جوانى بزغاله مى چرايند حضرت به او و بزغاله ها نگريست و به من فرمود: والله يا سدير لو كان لى شيعة بعدد هذه الجداء ما وسعنى القعود.
((سوگند به خداى سدير اگر شيعيان من به اندازه تعداد اين بزغاله ها بودند، خانه نشينى برايم روا نبود.)) (و قيام مى كردم .)
سپس پياده شديم و نماز خوانديم ، پس از نماز، كنار بزغاله ها رفتم و شمردم كه هفده عدد بودند.

منیع: داستات دوستان ج 4 ح 1


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ سه شنبه 5 شهريور 1392 ] [ 13:3 ] [ یاران ذوالبر ]

شيخ بهايى (ره )در كتاب نفيسش موسوم به اربعين حديثى از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده كه : شخصى به نام شيبه هذلى نزد پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) آمده و گفت : اى رسول خدا !من پير شده ام و سى من بالا رفته است و مرا توانايى به عمل نماز و روزه و حج و جهاد كه خود را به آنها عادت داده ام نمانده است ، پس اى رسول الله !دستور سبك يادم ده تا خداى مرا از آن بهره رساند.
پيغمبر فرمود: گفتارت را دوباره باز گو كن .
شيبه سه باز سخنش را باز گو كرد.
رسول خدا گفت : در گرداگرد تو درخت و كلوخى نيست مگر اين كه از رحمت تو به گريه افتاد. چون نماز صبح را گزاردى ده باز بگو:
سبحان الله العظيم و بحمده و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم .
كه البته خداى عزوجل تو را به گفتن آن از كورى و ديوانگى و بيمارى خوره و تنگدستى و نادارى و رنج پيرى نگاه مى دارد.

شبيه گفت ، اى رسول خدا !اين از براى دنياى من است ، از براى آخرت چه بايد كرد ؟
رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) فرمود: بعد از هر نماز مى گويى :
اللهم اهرنى من عندك ، وافض على فضلك ، وانشر على من رحمتك و انزل على من بركاتك
.
شيبه اين كلمات را بگرفت و برفت .
پس رسول الله (صلى الله عليه وآله ) فرمود: اگر بدين دستور عمل كند و به عمد آن را ترك نگويد، درهاى هشتگانه بهشت به رويش گشوده شود، از هر كدام كه خواهد داخل بهشت شود.

منبع:نامه ها و برنامه ها، ص 49و50


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، احادیث، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ یک شنبه 3 شهريور 1392 ] [ 23:23 ] [ یاران ذوالبر ]

چوپانى در بيابان مشغول چرانيدن گوسفندان بود، دانشمندى در سفر به او رسيد و اندكى با او گفتگو كرد فهميد كه او بى سواد است ، به او گفت : ((چرا دنبال تحصيل سواد نمى روى ؟))
چوپان گفت : ((من آنچه را كه خلاصه و چكيده همه علوم است ، آموخته ام ديگر نيازى به آموزش مجدد ندارم .))
دانشمند گفت : آنچه آموخته اى براى من بيان كن .
چوپان گفت : خلاصه و چكيده همه علم ها پنج چيز است :
1 تا راستى تمام نگردد، دروغ نگويم .
2 تا غذاى حلال تمام نشده ، غذاى حرام نخورم .
3 تا در خودم عيب هست ، عيبجوئى از ديگران نكنم .
4 تا روزى خدا تمام نشده به در خانه هيچكسى براى روزى نروم .
5 تا پاى در بهشت ننهاده ام از مكر و فريب شيطان غافل نگردم .
دانشمند، او را تصديق كرد و گفت : همه علوم در وجود تو جمع شده است ، و هر كس اين پنج خصلت را بداند و عمل كند (به هدف علوم اسلامى رسيده ) و از كتب علم و حكمت ، بى نياز شده است.

منیع:داستان دوستان جلد 4  د29


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ یک شنبه 3 شهريور 1392 ] [ 15:35 ] [ یاران ذوالبر ]

امام باقر(ع ) فرمود: در يكى از جنگها، رزمندگان اسلام ، گروهى از دشمن را اسير كرده و به حضور پيامبر(ص ) آوردند (اسيرانى كه قتل آنها لازم يا روا بود.)
پيامبر(ص ) دستور داد، تا آن اسيران را به قتل برسانند، ولى آن حضرت در بين آنها، يك نفر از آنها را از صف اعدام شدگان خارج كرد، و او را عفو نمود.
او از آن حضرت پرسيد: ((چرا مرا آزاد ساختى ؟!))
پيامبر (ص ) فرمود: ((جبرئيل از طرف خداوند، به من خبر داد كه تو داراى پنج خصلت نيكى هستى كه خداوند و رسولش ، آن خصلتها را دوست دارند، و آنها عبارتند از:
((1 غيرت بسيار نسبت به خانواده ات ، 2 سخاوت ، 3 نيك خلقى ، 4 راستگوئى ، 5 شجاعت .))
آن اسير آزاد شده ، وقتى اين سخن را شنيد( به حقّانيّت وحى پى برد) و قبول اسلام كرد، و در اسلام خود، استوار و ثابت قدم بود، تا اينكه در يكى از جنگهاى اسلامى ، در ركاب رسول خدا(ص ) به درجه شهادت رسيد.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ یک شنبه 3 شهريور 1392 ] [ 14:35 ] [ یاران ذوالبر ]

انس بن مالك گويد: رسول خدا (ص ) آنقدر عبادت و شب زنده دارى كرد كه بر اثر آن ، بدنش همچون مشك خشكيده شد.
جمعى از مسلمين (دلشان به حال آن حضرت سوخت ) عرض ‍ كردند:
((چه چيز شما را اين گونه به كوشش در عبادت واداشته است ؟، با اينكه خداوند گناه (ترك اولى ) قبل و بعد تو را بخشيده ، باز اين همه سعى و تحمل ورنج در عبادت براى چه ؟).
آنحضرت در پاسخ آنها فرمود: افلا اكون عبدا شكورا:
((آيا من بنده سپاسگذار خدا نباشم ))

             تب و تابــــــى كه باشد جاودانـــه
                                     سمند زندگى را تــازيانــــــــــــه
             به فرزندان بياموز اين تب و تاب
                                     كتاب و مكتب ، افسون و فسانه


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ پنج شنبه 31 مرداد 1392 ] [ 15:12 ] [ یاران ذوالبر ]

در بنى اسرائيل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. ابليس به صورت پير مردى در راه وى آمد و گفت : كجا مى روى ؟

عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع كنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند.
ابليس گفت : دست بدار تا سخنى باز گويم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع اين درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار بايد اين كار انجام دهم

ابليس گفت : نگذارم و با وى گلاويز شد، عابد وى را بر زمين زد. ابليس ‍ گفت : مرا رها كن تا سخن ديگرى برايت گويم ، و آن اين است كه تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد كه بكارگيرى و بر عابدان انفاق كنى بهتر از قطع آن درخت است .
دست از اين درخت بردار تا هر روز دو دينار در زير بالش تو گذارم .

عابد گفت : راست مى گويى ، يك دينار صدقه مى دهم و يك دينار بكار برم بهتر از اين است كه قطع درخت كنم ؛ مرا به اين كار امر نكرده اند و من پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم كه غم بيهوده خورم ؛ و دست از شيطان برداشت .
دو روز در زير بستر خود دو دينار ديد و خرج مى نمود، ولى روز سوم چيزى نديد و ناراحت شد و تبر برگرفت كه قطع درخت كند.
شيطان در راهش آمد و گفت : به كجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت كنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاويز شد و عابد را روى زمين انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا كنم .

عابد گفت : مرا رها كن تا بروم ؛ لكن بگو چرا آن دفعه من نيرومندتر بودم ؟
ابليس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو كرد و اين بار براى خود و دينار خشمگين شدى ، و من بر تو مسلط شدم.


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,

[ سه شنبه 22 مرداد 1392 ] [ 14:27 ] [ یاران ذوالبر ]

استاد مرحوم علامه محمد حسين فاضل تونى - رضوان الله تعالى عليه - از تنگدستى و پريشان روزگارى مير عماد حسنى در آغاز كار، حكايت فرمود كه وى به شوق و ذوق فطرى و نعمت عشق خدادادى در خطه تعليم خط سير مى كرد، وقتى دو تا نون نوشت و مادرش را داور گرفت كه اين نون خوش تر است يا آن ؟ مادر بر آشفت و گفت : نه اين نون نان من مى شود و نه آن ، ولى ديرى نگذشت كه به بركت ن و القلم و مفاتيح خط و ما يسطرون ابواب رزق به رويش گشوده شده و بلغ ما بلغ ، آرى :

                   چو حسن خط اندر سرانگشت تست
                                                      كليد در رزق در مشـــت تست

منیع: پندهاى حكيمانه علامه حسن زاده آملى


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ شنبه 19 مرداد 1392 ] [ 16:46 ] [ یاران ذوالبر ]

نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را ديد و به او گفت : ((اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى . ))

                          حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى
                                                                       در اين سودا بترس از لولائم
                          نياموزد بهايم از تو گفتــــــــــار
                                                                       تو خاموشى بياموز از بهائــم
                          هر كه تاءمل نكند در جــــــــواب
                                                                       بيشتر آيد سخنش ناصــــواب
                         يا سخن آراى چو مردم بهــــوش
                                                                       يا بنشين همچو بائم خمـــوش


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ دو شنبه 14 مرداد 1392 ] [ 16:25 ] [ یاران ذوالبر ]

مردى از اعراب به خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و از او نصيحتى خواست ، رسول اكرم در جواب او يك جمله كوتاه فرمود و آن اينكه : لا تغضب . خشم نگير!
آن مرد به همين قناعت كرد و به قبيله خود برگشت ، تصادفا وقتى رسيد كه در اثر حادثه اى بين قبيله او و يك قبيله ديگر نزاع رخ داده بود و دو طرف صف آرايى كرده و آماده حمله به يكديگر بودند.
آن مرد روى خوى و عادت قديم سلاح به تن كرد و در صف قوم خود ايستاد. در همين حال ، گفتار رسول اكرم به يادش آمد كه نبايد خشم و غضب را در خود راه بدهد، خشم خود را فروخورد و به انديشه فرو رفت . تكانى خورد و منطقش بيدار شد، با خود فكر كرد چرا بى جهت بايد دو دسته از افراد بشر به روى يكديگر شمشير بكشند، خود را به صف دشمن نزديك كرد و حاضر شد آنچه آنها به عنوان ديه و غرامت مى خواهند از مال خود بدهد.
قبيله مقابل نيز كه چنين فتوّت و مردانگى را از او ديدند از دعاوى خود چشم پوشيدند. غائله ختم شد و آتشى كه از غليان احساسات افروخته شده بود با آب عقل و منطق خاموش گشت.

منبع: داستان و حکایتهای استاد مطهری


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ یک شنبه 13 مرداد 1392 ] [ 5:53 ] [ یاران ذوالبر ]

سليمان (ع) روزى نشسته بود و نديمى با وى بود . ملك الموت (عزرائيل ) در آمد و تيز در روى آن نديم می ‏نگريست . پس چون عزرائيل بيرون شد ، آن نديم از سليمان پرسيد كه اين چه كسى بود كه چنين تيز در من می ‏نگريست؟

سليمان گفت: ((ملك الموت بود .)) نديم ترسيد . از سليمان خواست كه باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمين هندوستان برد تا شايد از اجل گريخته باشد .
سليمان باد را فرمان داد تا نديم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملك الموت باز آمد. سليمان از وى پرسيد كه آن تيز نگريستن تو در آن نديم ما، براى چه بود .

گفت: ((عجب آمد مرا كه فرموده بودند تا جان وى همين ساعت در زمين هندوستان قبض كنم؛ حال آن كه مسافتى بسيار ديدم ميان اين مرد و ميان آن سرزمين . پس تعجب مى‏كردم تا خود خواست بدان سرعت، به آن جا رود . ))


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ جمعه 11 مرداد 1392 ] [ 16:31 ] [ یاران ذوالبر ]

پيرى، از مريدان خود پرسيد: ((هيچ كارى و اثرى از شما سر زده است كه سودى براى ديگرى داشته باشد؟ )) يكى گفت: (( من امير بودم . گدايى به در خانه من آمد. چيزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوكانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درويشان پيوستم .))
ديگرى گفت: (( از جايى مى‏گذشتم . يكى را گرفته بودند و مى‏خواستند كه دستش را ببرند. من دست خود فدا كردم و اينك يك دست ندارم . ))
پير گفت: (( شما آنچه كرديد در حق دو شخص معين كرديد. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است كه منفعت او به همگان مى‏رسد و كسى از او بى‏نصيب نيست . آيا چنين منفعتى از شما به خلق خدا رسيده است؟ ))


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ جمعه 11 مرداد 1392 ] [ 16:15 ] [ یاران ذوالبر ]

اهمیت نماز، پانزده ضرر و زیان در نماز

 


مرحوم سیّد بن طاووس در کتاب فلاح السّائل آورده است:
روزی حضرت صدّیقه کبری، فاطمه زهراء سلام اللّه علیها به محضر مبارک پدر بزرگوار خود، رسول گرامی اسلام صلی اللّه علیه و آله وارد شد؛ و اظهار داشت: ای پدر جان! جزای آن دسته از مردان و یا زنانی که نماز را سبک می شمارند، چیست؟
پیامبر خدا صلوات اللّه علیه فرمود: دخترم، فاطمه جان! هرکس نماز را سبک شمارد و به شرائط و دستورات آن بی اعتنائی نماید، خداوند او را به پانزده نوع عقاب، مجازات می گرداند:
شش نوع آن در دنیا، سه نوع آن موقع مرگ و جان دادن، سه نوع در قبر و سه نوع دیگر در قیامت آن هنگامی که از قبر بر انگیخته شود خواهد بود.
امّا آن شش نوع عقابی که در دنیا خواهد دید:
1 برداشتن برکت و توفیق از عمرش، که نتواند از آن بهره کافی و سودمندی برگیرد.
2 برداشتن برکت از درآمدهایش.
3 پاک شدن سیمای نیکوکاران از چهره اش.
4 سرگردان و دلسرد شدن در کارها و عباداتش.
5 دعاها و خواسته هایش مستجاب نخواهد شد.
6 آن که در دعای مؤ منین سهیم نخواهد بود و دعای خیر ایشان شاملش نمی شود.
و امّا آن عقاب هائی را که هنگام مرگ خواهد دید:
1 ذلیلانه خواهد مُرد.
2 گرسنه و تشنه جان می دهد.
3 هیچ چیزی تشنگی و گرسنگی او را بر طرف نسازد.
و امّا آن عذاب هائی که در قبر دچارش می شود:
1 خداوند متعال ملکی را مأمور می نماید تا مرتّب او را مورد شکنجه قرار دهد.
2 قبرش تنگ و تاریک و وحشتناک می باشد.
و امّا آنچه در قیامت مبتلایش می گردد:
1 خداوند ملکی را مأمور می نماید تا او را بر صورت، روی زمین بکشاند و اهل محشر او را تماشا نمایند.
2 محاسبه و بررسی اعمالش سخت و دقیق خواهد بود.
3 و در نهایت این که مورد رحمت و محبّت خداوند قرار نمی گیرد و عذابی دردناک دچارش خواهد شد.


موضوعات مرتبط: فضیلت اعمال عبادی، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ جمعه 1 ارديبهشت 1391 ] [ 14:50 ] [ یاران ذوالبر ]

بسم الله الرحمن الرحیم

حکایتی عرفانی

روزی شبلی(عارف مشهور)را دیدند الله الله می گفت،جوانی سوخته دل پرسید:چرا “لا اله الا الله” نمی گویی؟گفت ترسم چون”لا اله”بگویم به”الله” نرسیده نفسم گرفته شود.*

منبع:http://www.nasr19.ir


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ سه شنبه 22 فروردين 1391 ] [ 22:16 ] [ یاران ذوالبر ]

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استادپرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگردپاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .
  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاداینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب ."

منبع:http://www.bitrin.com


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ سه شنبه 22 فروردين 1391 ] [ 22:9 ] [ یاران ذوالبر ]

دل سوختن عزرائیل

                  

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

منبع:http://amstory.mihanblog.com


موضوعات مرتبط: داستان کوتاه آموزنده، ،
برچسب‌ها: داستان کوتاه,
[ دو شنبه 14 فروردين 1391 ] [ 21:16 ] [ یاران ذوالبر ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

عمریست که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم او منتظرست که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم. اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر واجعلنا من خیر انصاره و اعوانه والمستشهدین بین یدیه.
آرشيو مطالب
خرداد 1394
ارديبهشت 1394 فروردين 1394 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390
حمایت می کنیم

جهت دریافت برنامه های رادیو افسران کلیک کنید

امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 3294
بازدید کل : 52700
تعداد مطالب : 386
تعداد نظرات : 317
تعداد آنلاین : 1

Alternative content